جدول جو
جدول جو

معنی لت پوش - جستجوی لغت در جدول جو

لت پوش
خانه های سنتی مازندران که بام فوقانی آن ها توسط تخته پوشش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
آنچه تن را بپوشاند، جامه، لباس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
جامه ای که شب و هنگام خواب بر تن می کنند، دستمال یا روسری که شب هنگام خواب بر سر می بندند، شب کلاه، برای مثال ز مستی باز کرده بند کرته / ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش (سنائی۲ - ۴۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ)
با نی پوشیده شده. اطاقی یا محوطه ای که سقف آن را با نی پوشیده باشند.
- نی پوش کردن، پوشانیدن سقفی با نی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طِ اَ)
پوششی برنگ لعل پوشیده. پوشش فرفیری به تن کرده:
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
کسائی.
شد از خون تن ماهیان لعل پوش
دل میغ زد ز آب شنجرف جوش.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
چیزی که ستر عورت بدان کنند. (آنندراج) :
برفت سایۀ درویش و سترپوش غریب
بپوش بار خدایا به عفو ستارش.
سعدی.
یک رنگ شویم تا نماند
این خرقۀ سترپوش زنار.
سعدی.
چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم
ز رسوایی چو صحرا سترپوشم نیست دامانم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
که تن را پوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنجامه. لباس. پوشاک، خلعتی که شاهان دادندی از جامه هایی که خود آن را از پیش پوشیدندی. خلعتی که پادشاهان از جامه های پوشیدۀ خود عطا کردندی و این گرامی تر از دیگر خلاع بود: یک ثوب سرداری ترمۀ تن پوش مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پوشش باشد از اقمشه. (آنندراج). پوشش تخت. (ناظم الاطباء) :
تختی از تختۀ زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند.
نظامی.
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند.
(از ترجمه محاسن اصفهان).
سبزه در اطراف مرغزار تخت پوش زمردین بر رواق انداخته و لاله در اکناف جویبار بر چرخ اخضر چهارطاق ساخته. (ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
کهنه پوش. پوشندۀ لباس کهنه، کهنه پوش از درویش و صوفی:
یکی خوبروی و خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 22 هزارگزی جنوب خاوری چرداول. کنار راه مالرو چرداول به شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(ثَ تَ شَ)
سابقاً: باروک، نام قصبه ای به مجمعالجزایر فیلیپین (در جزیره لوسن) ، دارای 7805 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
پوشندۀ حله و لباس نو و فاخر:
صبا از زلف و رویش حله پوش است
گهی قاقم گهی قندزفروش است.
نظامی.
سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سور
و یلبسون ثیاباً شنیدم از لب حور.
نظام قاری (دیوان ص 32)
لغت نامه دهخدا
(لَمْ)
استانلی. از مشاهیر مستشرقین فاضل انگلیسی است و بیش از پنجاه جلد کتاب و رساله در باب تاریخ و مسکوکات سلاطین اسلام تألیف کرده که از آن جمله است: کتاب ’طبقات سلاطین اسلام’. (از مقدمۀ ترجمه طبقات اسلام چ اقبال)
لغت نامه دهخدا
(لَ چَ)
لچک بسر. زن:
هلاک چادرم و کشتۀ لچک پوشم.
الوغ بیک (از شعوری در کلمه چادر)
لغت نامه دهخدا
(زَخوَرْ / خُرْ)
دلق پوشنده. پوشندۀ دلق. که دلق پوشد، که دلق پوشیده است. پوشیده دلق. آنکه لباس مندرس پوشیده است. (ناظم الاطباء) ، درویش و زاهد. (آنندراج). گوشه نشین. (ناظم الاطباء). صوفی، باین تعبیر که دلق می پوشیده است. صوفی کامل. مرشد راه دان. اولیأاﷲ. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
در میان دلق پوشان یک فقیر
امتحان کن وآنکه حقست آن بگیر.
مولوی.
هان و هان این دلق پوشان حقند
صدهزار اندر هزار و یک تنند.
مولوی.
که ای زرق سجادۀ دلق پوش
سیه کار دنیاخر دین فروش.
سعدی.
خوش می کنم به بادۀ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
حافظ.
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لت نام رودخانه ای باشد از ملک دیلمان که به لت رود اشتهار دارد. (جهانگیری) (برهان)
لغت نامه دهخدا
اقسام طعامهای لذیذ، (غیاث)، رجوع به لوت و پوت شود
لغت نامه دهخدا
خوردنی (بانواع) اقسام خوراک: شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت (مثنوی. نیک. 102: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیده از گل: زمین ز سایه ابر بهار گل پوش است ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
لباس شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
لباس، پوشاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت پوش
تصویر تخت پوش
پوششی از پارچه که بر روی تخت اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خز پوش
تصویر خز پوش
بی سرپا، پست ناچیز، بی عار، رذل، لوطی، لا ابالی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که ظاهر و روی چیزی را بپوشاند، آنچه که صورتی نامشخص را بپوشاند برقع نقاب، بالاپوش، مطلا مفضض ملمع، آنچه که ظاهر و باطن آن یکسان نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلق پوش
تصویر دلق پوش
آنکه لباس مندرس پوشیده است، صوفی، گوشه نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا پوش
تصویر پا پوش
کفش، پای افزار، نعل
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه جامه ای برنگ لعل بتن کرده: یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش برزنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. (کسائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپ پوش
تصویر شپ پوش
((شَ))
کلاه و طاقیه، بالاپوش، لحاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
((تَ))
لباس و جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
لباس خواب، روسری که شب هنگام خوابیدن به سر بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
لباس
فرهنگ واژه فارسی سره
ورزشکار عضوتیم ملی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوشش، ثوب، جامه، کسوت، لباس
متضاد: پاپوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوش بزرگ، پهن گوش، بل بله گوش
فرهنگ گویش مازندرانی
اسب زور
فرهنگ گویش مازندرانی